مارتین سلیگمن کار خود را به صورت محدود بر روی شخصیت آغاز کرد. اولین پژوهشهای او، به معرفی مفهوم درماندگی آموخته شده منجر شد. او یک گروه سگ را در قفس گذاشت و به آنها شوک الکتریکی آزارندهای که خطر جسمانی نداشت، وارد کرد. این سگها نمیتوانستند از این شوک، فرار یا اجتناب کنند. سلیگمن گروه دیگری از سگها را نیز بدون انجام این حرکت، وارد آزمایش کرد.
درماندگی آموخته شده
سلیگمن، سگها را وارد قفسی کرد که در یک قسمت آن، شوک الکتریکی وجود داشت و در قسمت دیگر، چیزی نبود. سگهایی که قبلاً شوک نگرفته بودند، شروع به تقلا میکردند و دنبال راه فرار از شوک بودند. وقتی به طور تصادفی، به سمت دیگر قفس میرفتند، این حرکت را یاد میگرفتند و در دفعات بعد، با سرعت بیشتری آن را انجام میدادند.
اما سگهایی که قبلاً در معرض شوک غیر قابل اجتناب قرار گرفته بودند؛ در موقعیت جدید، متفاوت از گروه دیگر عمل کردند. آنها حدود ۳۰ ثانیه تقلا کردند و سپس دست از فعالیت برداشتند. این سگها دیگر به دنبال راه فرار نگشتند و روی زمین نشستند و زوزه کشیدند. این سگها، منفعل و درمانده شده بودند و برای تغییر وضعیت خود، تلاش نمیکردند.
درماندگی آموخته شده در انسانها نیز به همین صورت، نشان داده شده است. انسانها نیز در آزمایشها، منفعلانه نشستند و تلاشی برای اجتناب از آزار و اذیت، انجام ندادند. تحقیقات دیگری نیز نشان داد که انسانها حتی با دیدن الگوهای درمانده نیز، این حالت را کسب میکنند؛ مخصوصاً اگر شباهتهایی بین خود و افراد الگو میدیدند.
ادراک کنترل
زمانی که در یک خانه سالمندان، به تعدادی از سالمندان، امکان تصمیمگیری درباره زندگی روزمره داده شد؛ نتایج جالبی بهدست آمد. بسیاری از این افراد، تغییرات مثبتی از خود نشان دادند. وقتی مسئولیت بیشتری به این افراد داده شد، منجر به بالاتر رفتن حس کنترل بر زندگیشان شد. این امر منجر به بهبود سازگاری اجتماعی و هیجانی آنها شد.
پژوهشهای دیگری نیز، نقش ادراک کنترل برای جلوگیری از درماندگی را در بیماران سرطانی و دیگر بیماران، نشان دادند. افرادی که حس میکردند کنترل بیشتری بر وضعیت خود دارند، سازگاری بهتری نشان دادند. این یافتهها باعث شد تا سلیگمن و همکاران، آزمایشهایی برای بررسی تأثیر درماندگی آموخته شده بر سلامت جسمانی انجام دهند. به این منظور، سلولهای سرطانی را به موشها تزریق کردند.
آنها در نتایج پژوهش خود دریافتند موشهایی که درماندگی را آموخته بودند، میزان مرگ و میر بیشتری از گروه موشهایی که مداخلهای دریافت نکرده بودند، داشتند. همچنین، موشهایی که یاد گرفته بودند از شوک برقی اجتناب کنند، مرگ و میر کمتری نسبت به گروه گواه داشتند. این نتایج حتی در موشهایی که در کودکی شرطی شده بودند نیز تکرار شد.
سبکهای تبیینی
این یافتهها، سلیگمن را بر آن داشت تا مفهوم جدیدی با نام سبک تبیینی، معرفی کند. او دو سبک تبیینی خوشبینانه و بدبینانه را مطرح کرد. سبک خوشبینانه، از درماندگی جلوگیری میکند. اما سبک بدبینانه، درماندگی را به تمام جنبههای زندگی گسترش میدهد. بدبینها باور دارند که اعمالشان پیامد ناچیزی دارد. به همین خاطر به احتمال بسیار کمی، به دنبال تغییر در رفتار و سبک زندگی خود میروند.
بدبینها انتظار دارند اتفاقات بدی برای آنها روی دهد و به احتمال بیشتری به بیماری مبتلا میشوند. در سوی دیگر، خوشبینها انتظار دارند که اتفاقات خوبی برای آنها رخ دهد و به احتمال کمتری به بیماری مبتلا میشوند. حتی در صورت ابتلا به بیماری، خوشبینها به احتمال بیشتری مسئولیت مراقبت از خود را به عهده میگیرند.
البته سبک تبیینی خوشبین، همیشه مفید نیست. ممکن است خوشبینها، نظر غیر واقعبینانهای نسبت به آسیبپذیری داشته باشند. آنها ممکن است فکر کنند رفتارهایشان، عواقب جدی نخواهد داشت و به همین خاطر، از رفتارهای پرخطر دوری نکنند.
سلیگمن عنوان کرد که ما در کودکی نسبت به درماندگی آموخته شده، بسیار آسیب پذیر هستیم. به همین دلیل بر نقش تعاملهای اولیه کودک با محیطهای مادی و اجتماعی بر شکلگیری درماندگی یا تسلط و کنترل، تأکید کرد. همین تعاملهاست که سبک تبیینی فرد را مشخص میکند. البته پژوهشها نشان داده است که تجربیات استرسزا در طول زندگی نیز میتواند بر سطح خوشبینی افراد اثر بگذارد.
درماندگی و افسردگی
سلیگمن عنوان کرد که بین درماندگی آموخته شده و افسردگی، رابطه وجود دارد. در واقع سلیگمن، افسردگی را اوج بدبینی نامید. افراد افسرده، معتقدند که درمانده بوده و انتظار ندارند چیزی به نفعشان تمام شود. سلیگمن بین نشانههای افسردگی و درماندگی ، شباهتهایی را پیدا کرد.
افسردگی و درماندگی با نشانههای سلامتی مانند زخم معده، استرس و کاهش اثربخشی سیستم ایمنی ارتباط دارد. در واقع، سلیگمن با پشتوانه پژوهشی عنوان کرد که در افرادی که سبک بدبینانه دارند، درماندگی آموخته شده، منجر به افسردگی میشود.
تجدید نظر در درماندگی و ارائه مدل اسناد
سلیگمن بعدها در مفهوم درماندگی آموخته شده، تغییراتی ایجاد کرد و مدل اسناد یا انتساب را مطرح کرد. این مدل، یک توجیه شناختی برای نسبت دادن موفقیتها و شکستها به عوامل مختلف است. افراد با نسبت دادن شکست به علتهای مختلف، فقدان کنترل را برای خود توجیه میکنند.
اگر اسناد درونی کنید، اشکال را در خود میبینید و اگر اسناد بیرونی کنید، به دنبال علت در خارج از خود هستید. اگر نتوان علت شکست را تغییر داد، پایدار محسوب میشود و در غیر این صورت، ناپایدار است. اگر با یک شکست به خود بگویید که در هر چیزی شکست خواهید خورد، اسناد کلی کردهاید و اگر شکست را مختص همان مورد بدانید، اسناد اختصاصی کردهاید.
از نظر سلیگمن، افراد بدبین، شکستهای شخصی خود را به علتهای درونی، پایدار و کلی نسبت میدهند و به همین دلیل، احساس درماندگی می کنند. اما افراد خوشبین، شکستها را به علتهای بیرونی، ناپایدار و اختصاصی نسبت میدهند. اگرچه ممکن است افراد خوشبین با اسناد بیرونی، متوجه ضعفهای خود نشوند و به دنبال تغییر آنها برنیایند.
در مطلب بعد، راجع به روانشناسی مثبتنگر و پایهگذاری آن به وسیله سلیگمن صحبت میشود.