پرسونالوژی

رویکرد وجودی – انسان گرایانه به شخصیت : نیروی سوم روانشناسی

رویکرد وجودی

نظریه‌پردازان شخصیت رویکرد وجودی – انسان گرایانه، از محدود بودن انسان و کم‌بودن اختیار انسان در دیگر رویکردها، راضی نبودند. آن‌ها مفاهیمی همچون آزادی و مسئولیت و گرایش به خودشکوفایی را مطرح کردند. در این رویکردها، انسان‌ها پس از ارضای نیازهای سطح پایین‌تر مانند گرسنگی، تشنگی و امنیت، به دنبال نیازهای متعالی می‌روند. از نظر آن‌ها، انسان، گرایش ذاتی به خودشکوفایی دارد.

به این رویکردها، نیروی سوم در روان‌شناسی نیز می‌گویند. نیروی اول، روانکاوی و ادامه آن؛ و نیروی دوم، رفتارگرایی و ادامه آن می‌باشد. نظریه پردازن شخصیت در این حوزه، برخی از اصول روانکاوی و رفتارگرایی را قبول داشتند. اما از این رویکردها به خاطر نظر محدود در مورد بشریت و درک ناکافی از فردی که از لحاظ روانی، سالم است، انتقاد کردند.

رویکرد انسان گرایانه

انسان‌گرایی، نظامی فکری است که به موجب آن، تمایلات و ارزش‌های انسان در درجه‌ی اول اهمیت، قرار دارند. رویکرد انسان‌گرایی به شخصیت، بخشی از جنبش انسان‌گرایی است که در دهه ۱۹۶۰ میلادی شکوفا شد. برای اولین بار، گوردون آلپورت بود که اصطلاح روانشناسی انسان‌گرا را در سال ۱۹۳۰ به کار برد.

آبراهام مزلو و کارل راجرز، دو نظریه پرداز مهم این حوزه هستند. نظریه‌های آن‌ها بر توانمندی‌ها و آرزوهای انسان، اراده آزاد و تحقق یافتن استعداد، تأکید می‌کند. آن‌ها برداشتی دلپذیر و خوشبیانه از ماهیت انسان، ارائه می‌دهند. توصیف آن‌ها از انسان، موجوداتی فعال و خلاق است که در حال رشد و خود شکوفایی می‌باشند.

سلسله مراتب نیازهای مزلو

آبراهام مزلو، سلسله مراتب نیازها را مطرح کرد که انسان به دنبال آن‌هاست. در سطح پایین هرم، نیازهای فیزیولوژیکی مانند نیاز به غذا، آب و هوا قرار دارد. سطح بعدی، نیاز به امنیت قرار دارد. سطح سوم را نیازهای محبت و تعلق‌پذیری تشکیل می‌دهد که به آن‌ها، نیاز به دوست داشتن و دوست داشته‌شدن نیز می‌گویند. سطح چهارم را نیز نیاز به احترام تشکیل می‌دهد. در آخر، در بالاترین سطح، نیاز به خودشکوفایی قرار دارد. از نظر مزلو همه انسان‌ها به این سطح، دست پیدا نمی‌کنند.

گرایش به شکوفا شدن راجرز

کارل راجرز نیز دیگر نظریه‌پرداز این حوزه بود که بر گرایش تکوینی و گرایش به شکوفا شدن،تأکید کرد. گرایش تکوینی یعنی این‌که در تمام ماده‌ها شامل ارگانیک و غیرارگانیک، گرایشی به سمت تکامل یافتن از شکل ساده به شکل پیچیده، وجود دارد. گرایش شکوفا شدن نیز، گرایش پیشروی به سمت کمال و تحقق بخشیدن به استعدادها در درون تمام انسان‌ها است. از نظر راجرز، شکوفا شدن انسان، فقط تحت شرایط خاص، تحقق می‌یابد. در واقع، افراد باید با فردی رابطه داشته باشند که همخوان یا اصیل باشد و همدلی و توجه مثبت نامشروط نشان دهد. فردی که این شرایط را در برخورد با افراد داشته باشد، به افراد امکان می‌دهد تا گرایش فطری به سمت شکوفا شدن را تحقق بخشند.

رویکرد وجودی

مدتی بعد از جنگ جهانی دوم، روانشناسی جدیدی به نام روانشناسی وجودی از اروپا به ایالات متحده، گسترش یافت. نظریه‌ پردازهای وجود در حوزه شخصیت، از فلسفه وجودی، الهام گرفته بودند. مهمترین فیلسوفان وجودی سورن کی‌یرکگارد، فردریش نیچه، مارتین هایدگر و ژان‌ پل سارترهستند. اولین روانشناسان و روانپزشکان وجودی نیز اروپایی بودند. لودویک بینزوانگر، مدارد باس، ویکتور فرانکل و چند تن دیگر، از جمله این وجودگرایان بودند. در آمریکا نیز رولو می، از معروف‌ترین وجودگرایان می‌باشد.

فیلسوفان و روانشناسان، وجودنگری را به شیوه‌های مختلف، تعبیر می‌کنند. اما در این بین، عناصر مشترکی نیز وجود دارد. عناصری که در بین روان‎شناسان وجودی، تقریباً مشترک است عبارتند از:

تقدم وجود بر جوهر

نظریه پردازان شخصیت روان‌شناسی وجودی، همانند فلسفه وجودی معتقدند که وجود بر جوهر، مقدم است. وجود به معنی پدیدار شدن است و جوهر بر ماده بی‌تغییر، دلالت دارد. وجود، حاکی از فرآیند است و جوهر به ثمره، اشاره دارد. وجود با رشد و تغییر، ارتباط دارد و جوهر بر رکود و غایتمندی، اشاره دارد. تا قبل از وجودگرایان، علوم غربی برای جوهر، بیشتر از وجود، ارزش قائل بودند. اما وجودگرایان برای اولین بار عنوان کردند که وجود بر جوهر، مقدم است.

جدا نبودن «ذهن» و «عین»

وجود نگری با جدا کردن ذهن (subject) از عین (object) مخالف است. افراد هم ذهنی و هم عینی هستند و باید با زندگی کردن فعال و زندگی اصیل، حقیقت را جستجو کنند. افراد، چیزی بیش از چرخ‌دنده‌ها در دستگاه‌های جوامع صنعتی هستند. همچنین آن‌ها بیش از موجودات متفکر ذهنی هستند که منفعلانه و از طریق گمانه‌زنی راحت طلبانه، زندگی کنند.

جستجوی معنا

افراد در جستجوی معنا برای زندگی خود هستند. آن‌ها سؤال‌های مهمی را درباره هستی خودشان می‌پرسند؛ هر چند همیشه به صورت هشیار، این کار را نمی‌کنند. سؤالاتی مانند: من کیستم؟ آیا زندگی ارزش زیستن دارد؟ آیا زندگی، معنی دارد؟ چگونه می‌توانیم به انسانیت خود تحقق بخشیم؟

مسئولیت در رویکرد وجودی

وجودنگرها معتقدند هر یک از ما در قبال آن‌چه که هستیم و آن‌چه که خواهیم شد، مسئولیم. ما نمی‌توانیم والدین، معلمان، کارفرمایان، خداوند یا اوضاع و احوال را سرزنش کنیم. در واقع، اولین اصل وجودنگری این است که انسان به جز آن‌چه که می‌سازد، چیز دیگری نیست. ما می‌توانیم آن‌چه که می‌توانیم بشویم؛ انتخاب کنیم یا تصمیم بگیریم؛ از قبول مسئولیت و انتخاب، اجتناب بورزیم؛ اما درنهایت، این تصمیم خود ماست. به قول سارتر، از نویسندگان و فیلسوفان وجودی، انسان به جز آن‌چه از خودش می‌سازد، چیز دیگری نیست. این اولین اصل وجودنگری است. گرچه ما با دیگران در قالب روابط سالم و ثمر بخش معاشرت می‌کنیم، اما در نهایت، هریک تنها هستیم. ما می‌توانیم به انتخاب آن‌چه می‌توانیم بشویم، دست بزنیم. یا می‌توانیم تصمیم بگیریم از قبول مسئولیت و انتخاب، اجتناب ورزیم. اما در نهایت، این تصمیم خود ماست.

رویکرد پدیدارشناختی

وجودنگرها اصولاً ضدنظری هستند. از دید آن‌ها، نظریه‌ها انسان‌ها را بیشتر انسانیت‌زدایی کرده و با آن‌ها به صورت اشیا برخورد می‌کند. از نظر وجودنگرها، تجربه اصیل، بر توجیهات مصنوعی، مقدم است. وقتی تجربیات در قالب مدل‌های نظری از پیش موجود، قرار داده می‌شوند، اصالت خود را از دست می‌دهند.

بودن-در-دنیا و نیستی نیز دو مفهوم اساسی وجودنگری هستند.

بودن-در-دنیا

وجودنگرها برای شناخت انسان، رویکرد پدیدار شناختی، اتخاذ می‌کنند. از نظر آن‌ها، انسان در دنیایی وجود دارد که از دیدگاه خود فرد، بهتر می‌توان آن را شناخت. وحدت اساسی فرد و محیط، با واژه آلمانی Dasein به معنی وجود داشتن در دنیا، بیان می‌شود. بودن-در-دنیا نیز برای این واژه به کار می‌رود که نشان‌دهنده یکی بودن ذهن (subject) و عین (object) است. یعنی انسان و دنیا، یکی هستند. افراد، سه شکل همزمان بودن-در-دنیا را تجربه می‌کنند: محیط پیرامون (Umwelt)، روابط با دیگران (Mitwelt) و روابط با خود (Eigenwelt).

نیستی در رویکرد وجودی

بودن-در-دنیا، آگاهی از خویش به عنوان موجود زنده را به دنبال دارد. این آگاهی به نوبه خود، به وحشت از نیستی می‌انجامد. مرگ، تنها مسیر زندگی نیست؛ بلکه بدیهی‌ترین مسیر است. زندگی، زمانی پرشورتر و معنادارتر می‌شود که با احتمال مرگ خویش روبه‌رو شویم. مرگ، تنها واقعیت زندگی است که حتمی بوده و نسبی نیست.

وقتی جرأت روبه‌رو شدن با نیستی خود را با اندیشیدن درباره مرگ نداشته باشیم، نیستی را به شکل‌های دیگر از جمله اعتیاد، الکل یا مواد مخدر، فعالیت جنسی بی‌بند وبار و دیگر رفتارهای تکانشی، تجربه خواهیم کرد. ترس از مرگ یا نیستی، اغلب ما را تحریک می‌کند تا به صورت دفاعی، زندگی کنیم و از زندگی، کمتر بهره‌مند شویم. ما از انتخاب‌های فعال می‌گریزیم. یعنی بدون این‌که در نظر بگیریم کیستیم و چه می‌خواهیم، دست به انتخاب می‌زنیم.

رویکرد وجودی رولو می

 در رویکرد وجودی رولو می، باور بر این بود که خیلی از افراد جرأت ندارند با سرنوشت خود، مواجه شوند و در جریان گریختن از آن، میزان زیادی از آزادی خود را از دست می‌دهند. آن‌ها با نفی آزادی خودشان، از مسئولیت خود نیز می‌گریزند. آن‌ها که تمایلی به انتخاب کردن ندارند، آگاهی خود را نسبت به این‌که کیستند، از دست می‌دهند و دچار احساس بی‌معنایی و بیگانگی می‌شوند. از سوی دیگر، افراد سالم، سرنوشت خود را به چالش می‌کشند؛ آزادی خود را گرامی می‌دارند و با خود و دیگران، صادقانه زندگی می‌کنند. آن‌ها می‌دانند که مرگ، اجتناب ناپذیر است و جرأت زیستن در زمان حال را دارند.

رویکرد گشتالت

گشتالت به معنی کل، شکل یا هیئت می‌باشد. روانشناسان، زمانی که از واژه گشتالت استفاده می‌کنند، عنوان می‌کنند که انسان، چیزی بیش از اجزا تشکیل‌دهنده است. از نظر آن‌ها، انسان یک کل سازمان‌یافته می‌باشد. البته روانشناسان، روانشناسی و روان‌درمانی گشتالتی را معمولاً از هم جدا می‌دانند.

روان‌شناسی گشتالت

روانشناسی گشتالت، با کارهای ماکس ورتایمر و همکارانش وولفگانگ کولر و کورت کافکا آغاز شد. این افراد معتقد بودند ما دنیا را در کل‌های معنی‌دار، تجربه می‌کنیم. در واقع انسان، چیزی به تجربه‌ اضافه می‌کند که در داده‌های حسی دریافت‌شده، وجود ندارد. طبق نظریه گشتالتی، کل هر چیزی، فراتر از مجموع اجزای آن است. این رویکرد، در اعتراض به رویکرد تجربه‌گرایی ویلهلم وونت مطرح شد.

نظریه روان‌درمانی و شخصیت گشتالت

فریتز پرلز، در رویکرد خود به شخصیت و روان‌درمانی، برخی از مفاهیم روان‌شناسی گشتالت را استفاده کرد و آن‌ها را با رویکرد وجودی و روانکاوی تلفیق کرد. نظریه شخصیت گشتالت می‌گوید هدف روزمره ما یا هدف‌های پایانی ما، بر اساس نیازهای زیستی قرار دارند که به گرسنگی، میل جنسی، بقا، سرپناه و تنفس، محدود می‌شوند. نقش‌های اجتماعی ما نیز، وسیله‌ای برای برطرف کردن اهداف پایانی ما هستند. اهداف پایانی تا زمانی که تحقق نیافته باشند، به صورت نیازهای فوری تجربه می‌شوند. پرلز فرض می‌کند که این فرآیند دائمی کامل کردن نیازهایمان، یعنی فرآیند تشکیل کل‌ها یا گشتالت‌ها، یکی از قوانین ثابت دنیا برای حفظ تمامیت و یکپارچگی است.

پس در نظریه شخصیت گشتالت، مهم‌ترین مسائل زندگی انسان، کامل کردن نیازهای ارگانیزمی است. اگر وجود انسان، سالم باشد، کل چرخه زندگی او، نوعی فرآیند طبیعی بالندگی را شامل می‌شود. در جریان این فرآیند، فرد از یک کودک وابسته به حمایت محیطی، به بزرگسالی مبدل می‌شود که می‌تواند برای وجود خویش، به خود اتکا کند.

منابع

خروج از نسخه موبایل